loading...
وبلاگ شخصی علی جلال
علی بازدید : 237 پنجشنبه 20 مهر 1391 نظرات (0)

در به در میخانه زدم

ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم

چو رخت را بینم تو ای مستان من

سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من

چو بلبل سر داد بانگش را

که دفنم کو که شادروزم آمد

نم نم مرگ می آید و من گوشه ای

ز خدا آرزوی مرگ می کنم!

علی بازدید : 181 پنجشنبه 20 مهر 1391 نظرات (1)

در به در میخانه زدم

ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم

چو رخت را بینم تو ای مستان من

سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من

چو بلبل سر داد بانگش را

که دفنم کو که شادروزم آمد

نم نم مرگ می آید و من گوشه ای

ز خدا آرزوی مرگ می کنم!

علی بازدید : 181 پنجشنبه 20 مهر 1391 نظرات (10)

در به در میخانه زدم

ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم

چو رخت را بینم تو ای مستان من

سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من

چو بلبل سر داد بانگش را

که دفنم کو که شادروزم آمد

نم نم مرگ می آید و من گوشه ای

ز خدا آرزوی مرگ می کنم!

علی بازدید : 181 پنجشنبه 20 مهر 1391 نظرات (10)

در به در میخانه زدم

ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم

چو رخت را بینم تو ای مستان من

سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من

چو بلبل سر داد بانگش را

که دفنم کو که شادروزم آمد

نم نم مرگ می آید و من گوشه ای

ز خدا آرزوی مرگ می کنم!

علی بازدید : 181 پنجشنبه 20 مهر 1391 نظرات (10)

در به در میخانه زدم

ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم

چو رخت را بینم تو ای مستان من

سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من

چو بلبل سر داد بانگش را

که دفنم کو که شادروزم آمد

نم نم مرگ می آید و من گوشه ای

ز خدا آرزوی مرگ می کنم!

علی بازدید : 149 پنجشنبه 20 مهر 1391 نظرات (0)

گوشه ی دل نگاهی دارم

به تو ای رفیق راه ندایی دارم

تو را چه کنم که من

دانم بر من چه سزایی دارم

میشود که من مانند تو

رفیق نیمه راهی دارم

بر توی سالار ساروان

گویی من به تو چه پیامی دارم

کاروان را خسته اند ساروان

نگهم کن که من چه پایی دارم

چه راه درازی که ای خدا

بین چه روی سیاهی دارم

علی بازدید : 164 پنجشنبه 20 مهر 1391 نظرات (0)
فانوس عمرم که به شاخه ای ز دنیا آویزان بود

افتاد و در دریای غمم آتش گرفت

سایه ای جز تاریکی بر این دیوار سپید ندیدم

آن دم که دست فنا دامنم را بگرفت

من به کدام یک از شاخه ها دست بگیرم

که خود در دستان فنا هستند

ز این کهکشان چه می ماند جز خلایی ز آدمی در جهان

هنوز چشم امید به فانوس فنا دارم

در چشم من جز گردی ز این دنیا رفت و من کور شدم

جهانم فنا بر این دامن که جهان فنایم را پذیرفت و من.......

آن وقت دست ندامت بر دامان می گیریم

ای دریغا که بهشت خدا را به گردی ز دنیا فروختیم

ستاره ای چشمک زد و چشمکش به خاموشی رفت

چون خانه ای به جز کاشانه ای که با فنا ساخته بود٬ شناختم

باری زیاد بر این دوش خسته فتاد که من

آتشی آمد و فنا دست بر دامن من گرفت و من عبرت نگرفتم

چرا بهارم را به روزی ز زمستان فروختم

حال که بی کاشانه ام

که بهاری بهتر از آن جهان٬دل پذیر تر نداشتم که من

کور بودم!

درباره ما
alijalal.rozblog.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 99
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 121
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 121
  • بازدید ماه : 242
  • بازدید سال : 1,463
  • بازدید کلی : 46,989