در به در میخانه زدم
ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم
چو رخت را بینم تو ای مستان من
سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من
چو بلبل سر داد بانگش را
که دفنم کو که شادروزم آمد
نم نم مرگ می آید و من گوشه ای
ز خدا آرزوی مرگ می کنم!
در به در میخانه زدم
ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم
چو رخت را بینم تو ای مستان من
سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من
چو بلبل سر داد بانگش را
که دفنم کو که شادروزم آمد
نم نم مرگ می آید و من گوشه ای
ز خدا آرزوی مرگ می کنم!
در به در میخانه زدم
ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم
چو رخت را بینم تو ای مستان من
سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من
چو بلبل سر داد بانگش را
که دفنم کو که شادروزم آمد
نم نم مرگ می آید و من گوشه ای
ز خدا آرزوی مرگ می کنم!
در به در میخانه زدم
ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم
چو رخت را بینم تو ای مستان من
سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من
چو بلبل سر داد بانگش را
که دفنم کو که شادروزم آمد
نم نم مرگ می آید و من گوشه ای
ز خدا آرزوی مرگ می کنم!
در به در میخانه زدم
ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم
چو رخت را بینم تو ای مستان من
سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من
چو بلبل سر داد بانگش را
که دفنم کو که شادروزم آمد
نم نم مرگ می آید و من گوشه ای
ز خدا آرزوی مرگ می کنم!
در به در میخانه زدم
ساقی بگشای در که من تشنه ی شوکرانم
چو رخت را بینم تو ای مستان من
سرخوشا بهاران آمد و رفت زمستان من
چو بلبل سر داد بانگش را
که دفنم کو که شادروزم آمد
نم نم مرگ می آید و من گوشه ای
ز خدا آرزوی مرگ می کنم!
گوشه ی دل نگاهی دارم
به تو ای رفیق راه ندایی دارم
تو را چه کنم که من
دانم بر من چه سزایی دارم
میشود که من مانند تو
رفیق نیمه راهی دارم
بر توی سالار ساروان
گویی من به تو چه پیامی دارم
کاروان را خسته اند ساروان
نگهم کن که من چه پایی دارم
چه راه درازی که ای خدا
بین چه روی سیاهی دارم
افتاد و در دریای غمم آتش گرفت
سایه ای جز تاریکی بر این دیوار سپید ندیدم
آن دم که دست فنا دامنم را بگرفت
من به کدام یک از شاخه ها دست بگیرم
که خود در دستان فنا هستند
ز این کهکشان چه می ماند جز خلایی ز آدمی در جهان
هنوز چشم امید به فانوس فنا دارم
در چشم من جز گردی ز این دنیا رفت و من کور شدم
جهانم فنا بر این دامن که جهان فنایم را پذیرفت و من.......
آن وقت دست ندامت بر دامان می گیریم
ای دریغا که بهشت خدا را به گردی ز دنیا فروختیم
ستاره ای چشمک زد و چشمکش به خاموشی رفت
چون خانه ای به جز کاشانه ای که با فنا ساخته بود٬ شناختم
باری زیاد بر این دوش خسته فتاد که من
آتشی آمد و فنا دست بر دامن من گرفت و من عبرت نگرفتم
چرا بهارم را به روزی ز زمستان فروختم
حال که بی کاشانه ام
که بهاری بهتر از آن جهان٬دل پذیر تر نداشتم که من
کور بودم!